قانون شماره 13: قانون طلایی 10 نفر مراسم خاکسپاری

برای اولین بار با این ایده در کتاب بی‌نظیر «دیوانگان ثروت ساز» نوشته دارن هاردی آشنا شدم. این ایده به‌قدری به من شوق‌وذوق و انرژی داد که غیرقابل بیان است. دلم می‌خواهد این ایده را عیناً از زبان دارن هاردی بشنوید:

اومی‌گوید: روزی دوستم برایم از مقاله‌ای گفت که به تازگی‌ها در “نیوزویک” خوانده بود از آن لحظه به بعد آن مقاله نظرم را در مورد کل نظر مردم عوض کرد.

آن مقاله می‌گفت در خاک‌سپاری هر آدمی که زندگی طولانی به‌عنوان یک شهروند، دوست یا انسان خوب داشته به‌طور متوسط فقط ده نفر آن‌قدر به او اهمیت می‌دهند که برایش گریه کنند.

ده نفر. همین.

شگفت‌زده شده بودم. گفتم: چی؟ منظورت این است که من کل عمرم را کارکنم و جان بکنم که خوب باشم و باعث خوشحالی و لذت بقیه شوم تا دست‌آخر فقط ده نفر آن‌قدر به من اهمیت دهند که برای ام گریه کنند.

سرش را رو به پایین تکان داد و چیزی که در ادامه گفت ماجرا را بدتر کرد!

آن مقاله در ضمن می‌گفت عامل اولی که تعیین می‌کند چند نفر در محل خاک‌سپاری‌تان حاضر می‌شوند…

صبر کنید…آب‌وهواست!

بله؛ یعنی اگر در روزی که بدنتان جزئی از زمین می‌شود باران ببارد، بیش از پنجاه‌درصد از آن‌هایی که قرار بود به مراسم خاک‌سپاری بیایند، مستقیم می‌روند به مهمانی‌هایشان می‌رسند.

ازنظر من این واقعاً ترسناک است.

مهم نیست چطور زندگی کرده‌ام، چقدر بخشیده‌ام،چقدر دوست داشته‌ام، چقدر خوب زندگی کرده‌ام…آب‌وهوا تعیین می‌کند که چند نفر در آخرین لحظاتی که بیرون از زمین هستم بالای سرم می‌آیند. قرار است چند قطره باران اهمیت بیشتری داشته باشد نسبت به‌کل زندگی من؟

تحقیرشده بودم.

برای یک‌لحظه.

و بعد، انگار خلاص شدم.

کل نظرم نسبت به زندگی به خاطر کسب رضایت بقیه با آن مکالمه عوض شد. اگر خودم را نسبت به طرز فکر مردم درباره خودم مسئول می‌دانستم که آیا کاری را که انجام می‌دهم (یا چیزی را که می‌پوشم) قبول می‌کنند یا نه کل کاری که می‌کنم این است که آیا آن شخص جزو آن ده‌نفری هست که در مراسم خاک‌سپاری من گریه می‌کند یا نه؟ با این کار، فوری، جواب منفی‌شان قدرت اش را روی احساسات من از دست می‌دهد.

از آن موقع به بعد، قبل از برقراری هر تماس، یا بعد از هر تماسی که جواب منفی شنیده‌ام، از خودم می‌پرسم: «این یارو در مراسم خاک‌سپاری من گریه می‌کند؟» و اغلب مواقع، جواب این است: «شک دارم حتی از چند کیلومتری‌اش رد شود.»

این کل ماجرایی بود که باعث شد دیگر به طرز فکر مردم درباره خودم فکر نکنم.

اسم این فرایند را گذاشته‌ام «کنترل احساسات» این کار یعنی ببینید نظرات بقیه چقدر برایتان مهم است. در بیشتر مواقع، کنترل احساسات یعنی آن نظرات مهم نیستند.

یکی کنترل احساسات را جور دیگری برایم توضیح داد و اسمش را گذاشت قانون 18-40-60

وقتی هجده‌ساله هستیم در مورد طرز فکر مردم نسبت به خودمان بیش‌ازحد نگرانیم. به نظرت فکر می‌کند من بامزه‌ام؟ مرا دوست دارند؟ فلانی از دستم عصبانی است؟ پشت سرم شایعه درست کرده‌اند؟ بعد، وقتی می‌رسیم به چهل‌سالگی، دیگر نگران شایعه‌ها و نظرهای بقیه نیستیم. درنهایت از نگرانی درباره طرز فکر مردم نسبت به خودمان دست می‌کشیم. ولی وقتی به شصت و پنج‌سالگی می‌رسیم تازه می‌فهمیم: این مدت هیچ‌کس واقعاً به ما فکر نمی‌کرده.

بیایید با واقعیت روبرو شویم، مردم، اغلب مواقع به شما فکر نمی‌کنند، مشغله‌های خودشان را دارند و فکر خودشان هستند. اگر در مورد شما فکری کنند، فقط به این موضوع فکر می‌کنند که شما باعث می‌شوید آن‌ها چگونه به نظر برسند.

نباید تا 65 سالگی منتظر باشید که متوجه این موضوع شوید، وقت زیادی از زندگی‌هایمان را صرف نگرانی در مورد رد شدن از طرف بقیه می‌کنیم. در این دام نیفتید. احساساتتان را کنترل کنید. نگذارید آدم‌هایی که در زندگی‌تان مهم نیستند، مهم شوند.

 محمدرضا شعبانعلی نقل قولی زیبا دارد:

اساساً نظر دیگران را جدی نمی‌گیرم اما هنوز آنقدر انسان بزرگی نشده ام که نظر دیگران را کامل در نظر نگیرم.بر این باورم که کسی که نظر همه مردم را جدی بگیرد به همان‌جایی خواهد رسید که همه مردم رسیده‌اند: هیچ جا

بر این باورم که همه ی بزرگانی که در تاریخ تحولی ایجاد کرده‌اند،‌ مردم را به هیچ‌چیز حساب نمی‌کرده‌اند! آن‌قدر ادامه داده‌اند تا مردم مجبور شده‌اند آن‌ها را به چیزی حساب کنند.

یک خاطره

هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم در سمینار آموزشی گران‌قیمتی مربوط به کارآفرینی شرکت کرده بودم و استادم جمله‌ای را بیان کرد که سعی کردم در تصمیم‌گیری‌هایم حتماً آن را در نظر بگیرم و آن جمله این بود: «دوست من اگر نظر دیگران برات مهم باشه بعید می دونم رشد و ثروت و موفقیت را تجربه کنی.» این جمله را یک استاد معمولی نگفت بلکه استادی آن را به زبان آورد که هزینه یک ساعت مشاوره با ایشان پنج میلیون تومان است! بعدازآن روز مدت‌ها فکر کردم و متوجه شدم چقدر در تصمیم‌گیری‌هایم سهم نظر مردم زیاد بوده است و بعد به ‌تدریج شروع کردم به کار کردن روی خودم. یک جمله معرکه را روی برد اتاقم نوشتم و هرروز آن را زمزمه می‌کنم:

«می خوام برم پیش دکتر، بگم آقای دکتر لطف کنید اون بخش مغزم که نظر بقیه براش مهمه را در بیارین!»

فراموش نمی‌کنم وقتی کتاب اولم چاپ شد و با استقبال نه چندان گرم شرکت‌های پخش و کتاب‌فروشی‌ها برای فروش آن مواجهه شدم ناامید نشدم و خودم به‌طور مستقیم شروع به تبلیغ و فروش کتابم در سمینارها و مکان‌های مختلف کردم و سعی کردم نگاه‌ها و نظرات مردم را جدی نگیرم. نتیجه این شد که در کمتر از 16 روز کتاب اولم به چاپ سوم رسید! درصورتی‌که شاید شش ماه زمان می‌برد تا در کتاب‌فروشی‌ها به چنین رکوردی برسد.

 

حسن شیرمحمدی